روزی آمــد،گفت :
بـــی معرفت ، سنــــگدل ، بـــــی احساس
دوستت دارم
خنـــدیدم...
فریاد کشـــید که نخـــند بــاورکن
لبخندزدم...
اشک هایش جاری شــد
گفـــت به خــــدا قــــــسم...
ســکوت کــــــــــرد
دلــم لرزیــد
زیرلـــب گفتم خـــدایا نام تو را برد
بـــه...
تواعتـــقاد دارد.
امـــروز زیرلب گفتم خدایا:
مــراببـــخش
اگــر از ابتدایـــش ...
نام تــو به دروغ قســــم خورده نمیشـــد...
.
.
.